5 تا عشق بازیگوش

 

الان ۲ سال با من هستن
هر روز که میام این جا یه کم غذا براشون میریزم
اینقدر بیرحم نباشین
هر وقت میان نیمکت برین ته ته وبلاگ و برای ماهی های حوضم این ۵ تا عشق بازیگوش غذا برزین
اصلا اگه واسه من نمیاین اینجا واسه ماهی ها بیاین

یه دعا
(فقط خدا کنه پلاگین فلش پلیرتون آپدیت شده باشه تا بتونن ببینینشون)

من و جناب ۰۰۷ یه تجربه مشترک داریم اون تو تایلند و من گوشه ی آشپزخونه...

دیروز عصر با رضا  007  رو میدیدیم

اسم ورژن ۲۰۱۳ اون  SKYFALL  رگبار  هستش.

همون اول فیلم آقای باند دوست داشتنیمون میمیره...

یعنی فیلم اینطوری نشون میده ولی ما می بینیم که میره یه جایی شبیه تایلند و عشق و حال.خوب که صفا میکنه بر میگرده لندن در دفتر مرکزی MI6  و در اولین دیدار ،رئیس با طعنه و تندی میپرسه تا حالا کجا بودی

باند میگه : "داشتم از مرگم لذت میبردم. " ...

 

یادم میاد چند سال پیش دو روز نخوابیدم و داشتم روی دکور هایکو (اتاقم) کار میکردم،ضعف و بیحالی از ذوق تموم کردن دکور تا قبل از عید بر من مستولی شده بود ولی باید تمومش میکردم. خیلی عظیم بود و الان که فکرش رو میکنم میبینم تو یه اتاق ۱.۵ در ۳ متر چقدر کار کردم . خلاصه عصر روز سوم یه میله از بین انگشت شصت و انگشت سبابه از قسمت گوشتیه بینشون رد شد و از اون طرف در اومد من به خونه اومدم و فریاد زنون گفتم چه جوری میشه اینو در اورد.زیاد حاد نبود ولی خب بالاخره یه چیزی از یه طرف بدنم رفته بود و از طرف دیگه در امده بود.تا اعضاء خانواده بیان من با زور اونو در اوردم.خیلی عجیب بود که از این طرف دست چپم میتونستم اون ور رو ببینم و هنوز خون جریان نداشت تا چند لحظه ولی یه هو خون از همه جهت زد بیرون و منِ ضعف کرده همون جا غش کردم .

از این جا به بعدش رو میدونم باور نمیکنین ولی حقیقت داره .

من مُردم.

روحم از بدنم که توی آسپزخونه کنار دیوار افتاده بود آرام آرام جدا شد و به سمت سقف رفت. اونقدر سبک بودم و آروم که حد نداره. اون همه ضعف و ترس و درد ناگهان جاش رو به آرامشی داد که فقط شاید تو یه سقوط آزاد به انسان دست میده.اون بی وزنی رو دوست داشتم.اون آرامش رو .واقعا " داشتم از مرگم لذت میبردم".

آخره داستان خودم این بود که یواش یواش که داشتم بالا میرفتم همه فریاد کشان به سمت من میومدن و شون کنان بودن، من صدایی نمیشنیدم ولی از حالت صورت ها معلوم بود همه نگران و سر در گم، من دمر از روی صورت به زمین افتاده بودم.فقط یه آن با جیغ مادرم که فریاد میزد و محکم زد تو گوشم به هوش اومدم و ادامه فریادش هنوز تو گوشم زنگ میخوره و باقی ماجرا

من و جناب ۰۰۷ یه تجربه مشترک داریم اون تو تایلند و من گوشه ی آشپزخونه...

 

 

 

حماسهء هنری

 

 

۱- در فیس بوک خبر شدم که یک دختر خانم محجبه برنده به قول فیس بوکی ها عکدمی گوگوش شده... خیلی می گویند علاوه خوش صدا بودن و برازندگی، حجاب او هم در انتخاب اش نقش داشته
۲- می گویند کتاب دعای ایت الله جوادی آملی به چاپ نود و سوم رسیده است و چاپ میلیونی کتاب مفاتیح الجنان همچنان ادامه دارد ..لابد می خرند دیگر
۳- روی عکس هفت سین های چاپ شده در فیس بوک دقت کنید ... حتی خیلی خارجی شده ها هم همچنان قرانی آن گوشه کادر دارند
آن که این بخش از واقعیات جامعه ایرانی را ندیده بگیرد ، به درستی تحلیل و نگاهش نسبت به رفتارهای جامعه ایرانی به شدت فجیعی شک باید کرد به خصوص در آستانه انتخابات

 

 

 

سال نو

سلام سال نو مبارک
امیدوارم سال جدید سال صلح و دوستی و عشق و موفقیت و ....
خلاصه خبرای خوب خوب باشه

 

دلتنگی ها

چند وقتی که نبودم اتفاقای زیادی افتاد

ولی کلیش اینه که فیسبوک منو از اینجا جدا کرده بود

دلم برای نوشته هام تنگ شده و امروز کلی خاطره برام زنده شد

سعی میکنم بیشتر سر بزنم به نیمکتم

تو این چند وقت دوستای زیادی پیدا کردم و دوستایی رو هم از دست دادم

که مادر بزرگم عزیزترینشون بود

براش دعا کنید که واسه قلب مهربونش خدا عزت بده بهش

برام دعا کنید منو فراموش نکنه

دلم براش تنگ شده...

.

.

.

راستی این روزای قبل ازعید تنها نگرانیم اینه که رادیو 7 رو دارن جمش میکنن

دلم برای ضابتیان و محمد صوفی و برنامه ی عالیشون تنگ میشه

برای دلنوشته ها و مجری ها ی خوبش

تا دلتنگیام بیشتر از این نشده ...فعلا

سال سومی ها

برای گوشواره بازیهایت دل پروانه ها تنگ است

 

 

امروز سالگرد ازدواجمونه.

۲۸ ماه سوم بهار.

 

یاد داشت نویسنده : آدم دو خط بنویسه ۳ غلط داشته باشه یعنی چی آخه.با تشکر از خانم جعفری و ستاره.فعلا ۱۹ ...

3 مجموعه شعر از 3 دوست

"قانون" آخرین اثر خانم مریم جعفری آذرمانی در انتشارات داستان سرا منتشر شد.

این مجموعه شامل غزلهای ۱۳۸۸ تا تیر ۱۳۸۹ است که اینبار غزل های عاطفی بیشتری در این مجموعه است.

مجموعه شعرهای «سمفونی روایت قفل‌شده» (1385)، «پیانو» (1386)، «زخمه»، «هفت» و «68 ثانیه به اجرای این اپرا مانده است»رو قبلا از این شاعر توانا خوانده ام.

درگیر احساسات خود هستند مثل خیانت در وفاداری

مزدورها هر لحظه می‌ترسند از اتهام نسخه برداری

خون، آب و انسان نانِ من، اما... جرمم از آنان بیشتر هم نیست

چیزی به جز امضا ندزدیدم از برگه‌های مردم‌آزاری

آنان نباید دیدنی باشند زیرا سیاهی محوشان کرده‌ست

من دیده‌ام گاهی حقیقت را؛ رنگی‌ست بینِ خواب و بیداری

تا تو کلیدت را بچرخانی با دست‌بندم حرف خواهم زد

برگرد زندان‌بان! که می‌ترسم از موش‌های چاردیواری

 

مجموعه ی "بی حواس ترین زن دنیا" اثر خانم منیره حسینی توسط انتشارات دفتر شعر جوان منتشر شد.۶۰ شعر این اولین مجموعه خانم حسینی رو تشکیل دادن .

شاید

مرگِ شاعری در اتوبان اتفاق بیافتد

هر بار که سرعت دورش می کند

در مقابلش

خاطراتِ آن خانه چراغ می زنند

آن خانه ی کابوس

آن خانه ی رویا

هر بارصدای هق هق گریه ات

با فرمان می پیچد

و انگشتانم می لرزند

چقدر خوب است

یک اتفاق کال

زود تر از من برسد

و خط کشی های غیر ممتد

روی نفس های بریده ام کفن بکشند

می ترسم

امشب به خانه ام برسم

و او دست هایش را

دور گردنم بیاندازد

و بوی تو

هنوز در دهانم پیچیده باشد

 

خلسه چنارها نامی است زیبا بر مجموعه اشعار محمد تقی قشقایی به دو زبان فارسی و انگلیسی که توسط انتشارات "واج" چاپ و روانه بازار کتاب شده.بیست سال شاعری محمد در این مجموعه گردآوری شده.

به تو که می رسم

            دست هایم گُر می گیرند

به تو که می رسم

               کتف هایم درد می کند

سرم به پایین می افتد

و باران بی بهانه

           به دست و پایم می افتد

  آب چیز بدی است !

      بدون آب

 و بدون شاخه هایت

                     زیباتر شده ای!

                فقط سرت را کمی بالاتر بگیر !

 

"قانون" و "بی حواسترین زن دنیا" رو میتونید در میدان انقلاب پاساژ فروزنده پیدا کنید

"خلسه چنارها" رو میشه تو این آدرس پیدا کرد : میدان انقلاب- نبش خیابان منیری جاوید(اردیبهشت) ساختمان ۲۵۳- طبقه اول - کتاب فروشی فردا

 

برای دختر ماه

 

فکر کن که همین طور که از سر بی حوصلگی ...

اینگونه شروع شد جمله ها یی که به جانشان قلب مرا آویخته بودند

شمیم حسرت دور و مهربانی نزدیک از پشت کوه ها و جاده ها چون بارانی بود که خستگی نیمکتی را گاه گاهی میتکاند.

فکر کن روزی کامنت های وبلاگت را بگشایی و کسی از دوردست کودکی از میان آلبوم های خاطرات خوب برایت دست تکان دهد.

فکر کن روزی که لحظه لحظه هایش را میکاویدی همین آنی است که وبلاگ خشک و سردت را میگشایی.

اگر این نیمکت برای همین کامنت تمام این سالها اینجا بوده، می ارزد به خدا

شما نیز با من سهیم شوید در این عشق و مهربانی در این تقدیر:

"فکر کن که همین طور که از سر بی حوصلگی چند تا صفحه را باز کرده ای یک هو مشامت بنوازد به یک بوی اشنا!
بعد ترش فکر کن که این بو قدیمی هم باشد
بعدترترش فکر کن که چقدر این بو را دوست داری
بعد همین طور آرشیو را باز کنی تا باورت شود که اینجا خانه ی امید است!
بعد یک حس عمیق دلتنگی بریزد به جانت که اشکهایت را بریزاند
بعد ندانی تو بزرگ شدی و این همه دلت تنگ شده یا همه ی آدم بزرگها دلشان تنگ میشود و حتی ندانی که چرا آن روزها رضایت ندادی که نصفت کنند نصفت همانجا بماند زیر همان تاک با همان صندلی های آهنی نوستالژیک با همان میز که زیر شیشه اش را قنداق ایمان انداخته بودند با همان آدمها که حالا اگر چه ورق های قرصشان زیاد شده ولی صیقل قلبشان عجیب میدرخشد!
میان همان آدمها
که روزی هزار بار دلت برای زنده و مرده شان تنگ میشود و میدانی که آنها بی شک بودنت را فراموش نکرده اند...
حتی اگر امید باشی بزرگ شده باشی زن گرفته باشی از پیش من رفته باشی دیگر هم مثل آن روزهای کودکی دوستم نداشته باشی من ولی امید را با همان چشمهای مهربانش دوست دارم من امید را با همان روزهای خوب دوست دارم!
آدمها بعد از مردنشان درست است که میروند ولی جاشان را در فرزندانشان میکارند!
یادت باشد...."

 

 

 

میوه های کال با درختان صمیمی ترند

از راست -آقای عبدالملکیان - غلامرضا بروسان و همسرش الهام اسلامی 

غلامرضا بروسان و همسرش الهام اسلامی از دیار فانی به دیار باقی رخت بر بستند.

روحشان شاد

۴ شعر از غلامرضا بروسان

-

یک پلک سرمه ریخت که بی دل کند مرا
گیسو قصیده کرد که خاقانی ام کند
دستم چقدر مانده به گلهای دامنت ؟
دستم چقدر مانده خراسانی ام کند ؟
می ترسم آنکه خانه به دوش همیشگی !
گلشهر گونه های تو افغانی ام کند
در چترهای بسته هوا آفتابی است
بگذار چتر باز تو بارانی ام کند
چون بادهای آخر پاییز خسته ام
ای کاش دکمه های تو زندانی ام کند
□□□          
این اشک ها به کشف نمک ختم می شوند
این گریه می رود که چراغانی ام کند .

-

همه چیز آن طور می گذرد
 که تو بودی
 
هنوز از گرده اسبها در زمستان
 بخار بلند می شود
 هنوز باد
 قوطی سم را دور می زند در مزرعه
 هنوز میوه های کال با درختان صمیمی ترند
 
درخت گلابی
 زیبایی زنی سالمند را دارد
 ماه را به دامن می گیرد
 و برگهایش را روشن می کند
 
هنوز هیزم خیالم گرم است…
 .
 
.

.

-

کجا بیایم
 با دلم که به لولای در گیر کرده است
 با سرم که سنگین است
 با برفی که می آید
 
باران به تماشای خال گونه ام می آید
 سنگینم
 انگار زنانی آبستن
 در دلم
 زعفران پاک می کنند

-

تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است

تنهایی در قطار

هزار نفر.

 

به تو فکر می کنم

در چشم های بسته آفتاب بیشتری  هست

به تو فکر می کنم

و هر روز

به تعداد تمام دندانهایم سیگار می کشم.

 

ما چون بارانی هستیم

که همدیگر را خیس می کنیم

مرگ در رگ هايم جريان گرفته است !

 

چند شعر از بنده رو میتونید به لطف خانم حسینی در بی حواسترین زن دنیا بخونین .

 

 

روایت یغما گلرویی از مرگ حسین پناهی عزیز و دوست داشتنی

تیغ‌های ریش‌تراشی را بسته‌ای می‌فروختند و تو با سماجت تنها یک دانه تیغ می‌خواستی. نه من دلیلش را دانستم، نه بقال مات مانده ی خیابان جهان‌آرا که اگر تو را نمی‌شناخت بدون شک هردوی ما را از دکانش بیرون می‌کرد! من که همیشه ریش داشتم و بی‌نیازِ تیغ بودم و جایی برای پادرمیانی کردنم برای خریدن بسته‌ی تیغ‌ها نبود و تو مثل همیشه از خر شیطان پایین نمی‌آمدی! بالاخره بقال نگون‌بخت تسلیم شد و بسته‌ی تیغ‌ها را گشود و یک دانه تیغ به قواره‌ی یک بلیط اتوبوس را کفِ دست تو گذاشت. آن را لای برگ‌های کتابت گذاشتی و لبخند زدی! لبخندی به تلخی اسمرینفِ در آبی

از دکان بیرون آمدیم... شبی از شب‌های پرسه‌زنی‌مان بود. همیشه قدیم می‌زدیم مسیر تئاتر گلریز، تا اواسط خیابان جهان‌آرا که خانه ی تو آن‌جا بود. گپ می‌زدیم و شعر می‌خواندیم. سلیقه‌مان در شعر به هم می‌مانست. تو کتاب «این جا ایران است و من تو را دوست می‌دارم» مرا دوست داشتی و بدون این که بگذاری باخبر شوم تعداد زیادی از آن خریده بودی برای هدیه دادن به این و آن و من با «من و نازی» تو سال‌ها زندگی کرده بودم. در آن روزها تازه دکلمه‌ی شعرهایت را تمام کرده بودی و مدام از مجموعه‌ی کامل شعرهایت حرف می‌زدی که قرار بود با نام «خدا فارسی نمی‌داند» منتشر کنی. تنظیم و ویرایش کردن شعرها را به من سپرده بودی و هر چه سعی می‌کردم آن را به عهده‌ی خودت بگذارم، یا بخواهم که لااقل با هم این کار را انجام بدهیم، قبول نمی‌کردی و من دلیلش را نمی‌فهمیدم. آن‌قدر شعرهایت را دوست داشتم که حذف کردن سطری از آن‌ها برایم دشوار بود. تنها بعد از ورپریدنت دلیل اصرار تو را فهمیدم وبا خودم کنار آمدم برای گزینش و گردآوری و بخش‌بندی شعرهایت. آن شعرها به صورت هفت دفتر منتشر شدند و مجموعه ی کامل هنوز به انتشار نرسیده و با نامی که تو می‌خواستی گمان نکنم هرگز منتشر شود

آن شب تا مقابل در خانه‌ات با تو آمدم. به رسم همیشه‌ی وداع‌هامان به آغوش کشیدم آن تن نحیف شکننده را که به شیشه‌ای می‌مانست که غولی را در خود پنهان دارد... و این آخرین دیدار ما بود! دو روز بعد در میانه‌ی یک مهمانی بودم که گوشی همراهم زنگ خورد و برای آخرین بار صدایت را شنیدم. همان صدای صمیمی و محجوب را که جای حرف زدن زمزمه می‌کرد و من کلمات را در غوغای صدای موزیک و رقص مهمان‌ها نمی‌شنیدم. گفتم فرصت بده به اتاقی بروم تا بشنوم چه می‌گویی و تو به اصرار گفتی کار مهمی نداری و می‌خواستی حالی بپرسی و موضوع کوچکی هست که بعد به من خواهی گفت و خداحافظی کردی... هرگز نفهمیدم آن موضوع کوچک چه بود چون تو دیگر مشغول مردنت شده بودی

دیگر صدای تو را نشنیدم! حسین جان پناهی... چرا که دیگر گوشی را برنمی‌داشتی! فردایش تو در آن خانه‌ی کوچک خیابان جهان‌آرا، سرگرم گشودن رگ‌هایت بودی! با تیغی که با هم از بقالی آن خیابان خریده بودیم و تو آن را لای برگ‌های کتابت گذاشته بودی...

ولگرد

یه گوشه از آلبوم جدید رضا صادقی

دوباره باز از نو خط زدی دنیارو دیگه اصراری نیست هرکجا خواستی برو

میگی قسمت این بود دیر میای میری زود بی تعارف بردی بازیه خوبی بود

 

یه جمله از جرم:

گلوله رفاقت رو نشونه رفته، جرم همین بود

 

یه شعر از گروس :

دوستش دارم، نه به خاطر آن که رهبرم بوده نه به خاطر آن که شاه تنها به خاطر آن که همیشه، در لحظه های من و تو روی تمام قلیان ها نشسته؛ «ناصرالدین شاه»!

يه چند تا خبر بيخودكي

- اول اينكه توي خونه‌ي شاعران ايران هيچ خبري نيست به جاش توي سراي اهل قلم تا دلتون بخواد برنامس اينم آدرسش . يه وبلاگه كه فقط همون قدر كه بايد توش مطلب داره و هيچ جيز اضافه ايي توش نيست با اين آدرس.

- دوم اينكه توي خونه‌ي شاعران ايران هيچ خبري نيست به جاش سه تا نمايشگاه باحال داره فرهنگستان هنر اوليش نمايشگاه نگارگري و دوميش نمايشگاه نقاشي طبيعت از نگاه نقاشان نوگراي ايران و سوميش ، سومين نمايشگاه گروهي نقاشي كه مهمتر از همه اينا اينه كه همشون مجانيه.اين آدرسش

- سوم اينكه توي خونه‌ي شاعران ايران هيچ خبري نيست به جاش حوزه هنري دوشنبه ها و چهارشنبه ها جلسه نقد شعر داره . اينا بجز اون جلسات حلقه رندان ماهانشونه و تازگي ها كلاساي سينمايي خوبي گذاشتن مثل همين كلاساي فيلم نامه نويسيش كه خيلي خوبه . اينم آدرسش.

- چهارم اينكه توي خونه‌ي شاعران ايران هيچ خبري نيست ولي مجموعه خانه هنرمندان خيلي فعاله وكلي برنامه هاي سينمايي و تئاتري داره به اين آدرس برين و برنامه هاي ماهشون رو ببينيد .

- پنجم اينكه توي خونه‌ي شاعران ايران هيچ خبري نيست ولي فيلم بي كسي كه من يه نقش كوچيك توش داشتم از شبكه يك پخش شد. اين فيلم رو آرش قادري كارگرداني  كرده بود و كامبيز دير باز و بيتا سحرخيز و محمد طاري در اون بازي ميكردند . عكساي اون فيلم رو ميتونيد توي آدرس فيس بوكم ببينيد.

 - ششم اينكه  كسي ميدونه چرا توي خونه‌ي شاعران ايران هيچ خبري نيست.

 

 

نويسنده :  فكر ميكنم به خاطره فصله بهاره . همونطور كه من بيخود موندم و كار خاصي نميكنم و بيشتر دوست دارم بخوابم خب اونام لابد همينطورين ديگه.

ای آلودگی برو ...

شبهاي جشنواره فيلم فجر وقت زيادي براي سر زدن به اينجا برام نميذاشت

شب هاي خوب جشنواره
با ياد رضاي هميشگي فيلمهاي كيميايي
با ياد جناب سرهنگ آژانس فيلم خوش ساخت ابراهيم حاتمي كيا اين بار در "گزارش يك جشن"  كه فكر نميكم اكران بهش بدن .
با فيلم "آقا يوسف، دكتر رفيعي" كه با ماهي ها عاشق مي شوند روزهاي خوبي رو داشتيم و حالا  اميدوارم مهدي هاشمي برنده جايزه بهترين بازي مرد بشه .
با فيلم خوش ساخت و نستالژيك "يه حبه قند" كه همه رو به ياد روزهاي خوب دور همي  ميندازه
تموم شد

 هنوز شيريني خندهامون براي " ورود آقايان ممنوع" زير زبونمون بود كه شهادت دو جوونه ديگه، كام هممونو تلخ كرد .
روزاي خوش جشنواره فيلم فجر با حسرت نديدن آلزايمر و اسب حيوان نجيبي است و جدايي نادر از سيمين به اتمام رسيد .

خاطره : قبلا هم نوشتم كه "علي سنتوري" رو توي جشنواره روي پرده عريض ديدن سعادتي بود كه نسيب من شد و خدا كنه تماشاي "بانوي شهر ما" يا "گزارش يك جشن" از شما دريغ نشه و اين فيلم بدون سانسور به اكران عمومي در بياد .

پيشنهاد يك دلخوشي كوچك براي اين روزهاي سياه و آلوده‌ي تهران : كنسرت رضا صادقي تو برج ميلاد رو از دست ندين

يك داستان كوتاه شش كلمه ايي از ارنست همينگوي

اين روزا نميتونم اينو فراموشش كنم.داستاني كه علي‌رقم اطلاعات فوق‌العاده حياتي كه بهت ميده ولي آخر سر مخاطبش  رو در خلاء رها ميكنه

 

كفش‌هاي نوزاد، پوشيده نشده. براي فروش

 

 

وداع با کافه کتاب

 

كتابفروشي‌هاي خاطره‌ انگيز راسته كريم‌خان يكي يكي دارن بسته ميشن .

كتاب‌فروشي پارت حالا ديگه لامپ‌هاي مهتابي بزرگي زده و شده كبابي .

كتاب‌فروشي نشر آبي بسته شده .

و محمد جعفريه رو دركتاب‌فروشي نشر ثالث چيزي چسبونده كه يعني ما هم ميرويم ، فرخنده حجازي هم تو اين سرماي تهران كم اورده و داره كتاب‌فروشي نشر ويستار رو از اون راسته جمع مي كنه .

برف شونه هاي اين شهر پير رو لرزوند و انگار قرار نيست اين سياهي از شهرمون از دلامون از كتابا و شعرامون دور بشه .

اين شهر جوري سياه شده كه انگار هزار سالم برف بياد اونو سفيدپوش نخواهيم ديد .

بايد خاطرات كتابفروشي هاي اون راسته و كافي‌شاپ‌هاي خاطره انگيزشو زير برف سرد زمستون 89 فراموش كنيم .

اين مرثيه‌ايي براي كتابفروشي‌ها يا حتي تهران نيست، داستان خوشي‌هاي كوچك نيومده – رفته ي ماست بر سياهي اين روزاي آلوده ...  .

 

نيمكتاي پر گوشه

كاش يه پاك كن داشتم تا با اون ميتونستم گوشه هاي زندگي رو پاك كنم و زندگي بدون گوشه و زاويه هاي تند باشه، نرم و راحت مثل خاطرات بي‌گوشه قديمي ... .

يه پيشنهاد خوب : كم تلويزيون ميبينم، ولي از وقتي برنامه خوب راديو ۷ رو ميبينم عاشقش شدم

اين ضابطيان عجب آدمه ايده پرداز و عاليه... .

برنامه جديدش هر شب ساعت ۲۳ از شبكه آموزش پخش ميشه كه فوق‌العادس ببينيد

 

پي‌نوشت :همين زندگي گوشه دار رو بازم خيلي دوست دارم...

يلدا

 نميدونم يلدا مرثيه ايي براي روزهاي كوتاهِ يا اتفاقي از وحشت شبهاي بلند

حالا كه نه كرسي هست نه بي‌بي، فقط حافظه كه به حافظه‌ي ما فشار خواهد اورد و ما رو ياد چيزهايي در گذشته مي‌ندازه.

پس به اميد روزهاي خوب

يلدا مبارك 

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

اگه ماشين داشتم اينو مينوشتم پشتش

برای کشتن یک پرنده، نیازی به شکستن بالهایش نیست، پر هایش را که بچینی، خاطرات پرواز روزی صد بار او را خواهد کشت
 
 
- نويسنده : شايدم اگه جونشو داشتم خالكوبي ميكردم روي بازوم
               اگه خونه داشتم اينو ميزدم رو سر در خونم
               شايدم مثل كولي ها يه ساز ميزدم زير بغل و اين شعر رو تو اتوبوس ميخوندم
               خدا رو چه ديدي شايد يه روزي اينو شعار انتخاباتيم كردم
               يا يه شعري گفتم كه اين مطلعش باشه
            
               چه حالي دارين شما
               ول كنيد ديگه يه جمله ي قشنگ بود نوشتمش همين...

سه تیکه روی نیمکت

موضوع :
هفته جنايت شهر بابل، هفته ي دست و پا زدن جووني توي ميدان كاج و فراغت كنسرت گروه دستان.
يه جايي از كنسرت مثل فيلمي كه هنر اول وارد سينماي خانگي كرده، نوازنده ها ي بومي، آهنگي رو اجرا ميكردند .
تازگي و جذابيت بصري شو مانند اين قسمتها خاطره انگيز و نوستالژيك بود و خيلي به دل مي نشست .
فوقالعاده ترين قسمتش وقتي بود كه نوازنده دو تار بيرجندي، با ادبي خاص دو تار به دست نوايي نوايي رو خوند و سالن يكپارچه باهاش هم صدا شدند.
و سالن يك صدا شده بود :
                           مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
                           ز بامي كه برخواست مشكل نشيند
فيلم :
تايگر لند ؛ فيلمي بدون قهرمان پروري و آرتيست بازي درمورد جنگ ويتنام .
فيلمي خوش ساخت و زيبا درباره روابط اجتماعي و انساني در شرايط سخت.
    ديالوگ كليدي :
                        هميشه به همه چي احترام بزارين
                        به جوخه اي كه توش هستين، به مربي هاتون كه بهتون آموزش نظامي ميدن،
                        به خودتون .
                        مخصوصاً به دشمنتون خيلي احترام بزارين

خاطره :
یه نفر با لباس کرم
کنار کیوسک های بی خاطره
كوله پشتي به دوش
از توي بالكن
خاطرات من رو دزديد.